سفر در زمان مان و پیشرفت پزشکی با بزرگترین شرکت داروسازی هوشمند
سال ۲۰۵۲ است و من، احسان ترک، یک برنامه نویس و فعال آزاد/ متن باز هستم. من با زن عشق زندگی ام، دکتر فائقه میر محمدی، که دکترای شیمی دارد و با کمک علم فائقه می توانیم سنسورهای هوش مصنوعی را گسترش دهیم، ازدواج کرده ام. من دکتر را نازنین صدا می کنم چون اسمی است که صدایش را دوست دارم و همچنین نام خانوادگی اولین عشق دوران کودکی ام بود.
فائقه و من در شرکت شفا شوسا هوشمند، یک شرکت داروخانه و داروسازی آنلاین، کار می کنیم. این شرکت با استفاده از سنسورهای هوش مصنوعی، قادر است به تشخیص بیماری ها، تجویز دارو، سفارش و تحویل آنلاین و پشتیبانی پزشکی به مشتریان خود بپردازد. شفا شوسا هوشمند یکی از پرافتخارترین و پرآوازه ترین شرکت های بخش پزشکی و داروسازی در ایران و جهان است.
فائقه و من هر روز با خودرو هوشمند و الکترونیک خود به سر کار می رویم. خودرو هوشمند قادر است به صورت خودکار رانندگی کند، ترافیک را پیش بینی کند، به محل مورد نظر برساند و حتی با صدای راننده گفتگو کند. البته من همچنان علاقه مند به برنامه های متن باز هستم و در پروژه های مختلفی مشارکت می کنم. من با زبان های برنامه نویسی مختلفی کار می کنم اما بیشتر با جاوا، کیوت و سی پلاسپلاس و گوُ راحت تر هستم. من همچنین برای توسعه نرم افزارهای یونیکس و وب استفاده می کنم. من برای نوشتن مقالات علمی و آموزشی از پایگاه اینترنتی خودم و لینکدین استفاده می کنم. من علاقه مند به خواندن مجلات جدید علمی هستم و همیشه سعی می کنم با تکنولوژی روز آشنا باشم.
فائقه یک شیمیدان با استعداد و خلاق است. او در زمینه های مختلف شیمی، از جمله شیمی دارویی، شیمی آلی، شیمی نانو و شیمی کامپیوتری کار می کند. او با استفاده از سنسورهای هوش مصنوعی، قادر است به تولید داروهای جدید، بهبود فرآیندهای شیمیایی، طراحی مولکول های پیچیده و شبیه سازی سامانه های شیمیایی بپردازد. او همچنین چندین کتاب و مقاله در زمینه شیمی منتشر کرده است.
فائقه و من خانواده خوب و صمیمی داریم. ما دو فرزند داریم، یک پسر به نام کوروش و یک دختر به نام آذر. کوروش ۱۵ سالش است و علاقه مند به رباتیک و برق است. او در مدرسه هوشمند خود ربات های مختلف را طراحی و ساخته است. آذر ۱۲ سالش است و علاقه مند به نقاشی و هنر است. او در کلاس هنر خود آثار زیبای خود را نشان می دهد.او یک دختر بچه کوچک است که خیلی بازیگوش و شاد است. شیرین هم یک گربه قهوه ای و بزرگ است که خیلی آرام و مهربان است. نیما یک گربه سیاه و متوسط است که خیلی باهوش و کنجکاو است.
فائقه و من در اوقات فراغت خود، کارهای تفریحی مختلفی با خانواده مان انجام می دهیم. ما دوست داریم به پارک ها، موزه ها، سینما ها و رستوران های مختلف برویم. ما همچنین دوست داریم به سفر برویم و شهرها و کشورهای مختلف را ببینیم. ما تا به حال به ترکیه، انگلستان، آلمان، هند و ژاپن سفر کرده ایم.
فائقه و من علاقه مند به یادگیری و پژوهش هستیم و همیشه سعی می کنیم چیز های جدید یاد بگیریم. ما از کتاب ها، مجلات، اینترنت و کلاس های آنلاین برای افزایش دانش خود استفاده می کنیم. ما در زمینه های مختلفی مانند شیمی، برنامه نویسی، رباتیک، نقاشی، هنر، تاریخ، جغرافیا، زبان های خارجی و فرهنگ های مختلف چیز های جدید یاد گرفته ایم.
فائقه و من همچنین با پروژه های متن باز درگیر هستیم و در توسعه نرم افزارهای آزاد/ متن باز مشارکت می کنیم. ما با توسعه دهندگان و کاربران دیگر از طریق اینترنت، انجمن ها، کانال ها و گروه های مختلف ارتباط برقرار می کنیم. ما به باگ گزارش، تست، اصلاح، بهبود، ترجمه، آموزش و پشتیبانی نرم افزارهای متن باز کمک می کنیم. ما همچنین برخی از نرم افزارهای خود را به صورت آزاد/ متن باز منتشر کرده ایم.
زندگی شاد و پر برکت ما به خاطر عشق، اعتماد، همدلی و همفکری ما با یکدیگر است. ما همیشه در کنار یکدیگر هستیم و یکدیگر را حمایت می کنیم. ما همچنین با خانواده، دوستان و همکاران خود رابطه خوب و صمیمی داریم. ما از موفقیت ها و شادی های یکدیگر خوشحال می شویم و در غم ها و مشکلات یکدیگر حضور داریم.
دوستان و همکاران ما نیز افراد با استعداد، خلاق و فعال هستند که در زمینه های مختلف کار می کنند. برخی از آن ها عبارتند از:
رضا، یک مهندس برق و رباتیک است که در شرکت شفا شوسا هوشمند کار می کند. او با طراحی و ساخت ربات های پزشکی، به تشخیص و درمان بیماران کمک می کند. او همچنین چندین پروژه رباتیک آزاد/ متن باز را راه اندازی کرده است.
زهرا، یک نقاش و هنرمند است که در کلاس هنر فاطمه تدریس می کند. او با استفاده از رنگ ها، قلمو ها، خودکار ها و سایر ابزارهای نقاشی، آثار زیبای خود را خلق می کند. او همچنین در گالری های مختلف نقاشی خود را نمایش می دهد.
جاوا، پایتون، گوُ و اچتیامال، وب سایت ها و برنامه های وب خود را طراحی و پیاده سازی می کند. او همچنین در چندین پروژه متن باز مشارکت دارد.
سارا، یک مترجم و زبان آموز است که در موسسه زبان کار می کند. او با استفاده از دانش خود در زبان های خارجی، از جمله انگلیسی، فرانسوی، آلمانی و ژاپنی، متون و صوت های مختلف را ترجمه می کند. او همچنین به دانشجویان خود زبان خارجی آموزش می دهد.
کوروش، یک دانشجو و دانش آموخته رشته برق و رباتیک است که در دانشگاه تحصیل می کند. او با علاقه و استعداد خود در رباتیک، پروژه های جالب و جذاب خود را انجام می دهد. او همچنین در تیم رباتیک دانشگاه خود فعال است.
آذر، یک دانش آموز و دختر خوش قلب و شاد است که در مدرسه هوشمند خود تحصیل می کند. او با علاقه و استعداد خود در نقاشی، آثار زیبای خود را خلق می کند. او همچنین در کلاس هنر خود به زیر نظر زهرا تدریس می شود.
اما زندگی من و فائقه به زودی تغییر می کند. یک روز، من یک پاکت پستی عجیب و غریب درب منزل پیدا می کنم. پاکت پستی بدون نشانی فرستنده است و فقط نام من را روی آن نوشته اند. من پاکت را باز می کنم و یک ساعت قدیمی و چندین عکس قدیمی را در آن می بینم. عکس ها از چهره های ناآشنایی هستند که به نظر می رسند از خانواده ام باشند. اما من هیچ گونه خاطره ای از آنها ندارم. ساعت قدیمی هم به نظر می رسد چیز خاصی باشد. آن را به دست می گیرم و سرعت عقربه هایش را مشاهده می کنم. به نظر می رسد که ساعت به صورت تصادفی جلو و عقب می رود.
من بسیار کنجکاو می شوم و تصمیم می گیرم برای پیدا کردن راز این پاکت پستی تحقیق کنم. من عکس ها را به فائقه نشان می دهم و از او می خواهم که با استفاده از سنسورهای هوش مصنوعی، بتواند هویت آنها را شناسایی کند. فائقه با تعجب به عکس ها نگاه می کند و موافقت می کند. من ساعت قدیمی را هم با خود به شرکت شفا شوسا هوشمند می برم و از دوستان خود در بخش فن آوری اطلاعات، مثل حامد، سارا و علیرضا، می خواهم که به من در بررسی آن کمک کنند.این آغاز یک سفر زمانی است که من و فائقه را به گذشته و آینده می برد. در این سفر، ما با خانواده ام، که تاریخشان پر از رمز و راز است، آشنا می شویم. ما همچنین با چالش های جدید و خطرات بسیار روبرو می شویم.
در اولین سفر زمانی ما، ما به سال ۱۹۷۹ می رویم. در این سال، انقلاب اسلامی در ایران رخ داده است و کشور در حال تغییر است. ما در تهران، پایتخت ایران، قرار می گیریم. ما با خودرو هوشمند خود به خیابان های شلوغ و پر از تظاهرات می رویم. ما به دنبال یک آدرس هستیم که فائقه با استفاده از عکس های قدیمی پیدا کرده است. آدرس یک خانه قدیمی و بزرگ است که به نظر می رسد متعلق به خانواده من باشد.
ما به خانه می رسیم و در را می زنیم. یک زن جوان با چادر سفید باز می کند. او به نظر می رسد شبیه به عکس های قدیمی باشد. من از او می پرسم که آیا او نازنین است؟ او با تعجب به من نگاه می کند و بله می گوید. من به او می گویم که من احسان هستم و دنبال خانواده ام هستم. او با شک و تردید به من و فائقه نگاه می کند و ما را داخل خانه دعوت می کند.
در داخل خانه، ما با بقیه خانواده من آشنا می شویم. پدر و مادر من، علیرضا و فروغ، که هر دو دکتر هستند. برادر بزرگتر من، سعید، که یک دانشجوی فیزیک است. خواهر کوچکتر من، سارا، که ۱۰ سالش است و علاقه مند به شعر است. همچنین عمو و عمه من، حامد و لاله، که هر دو نویسنده هستند.
نازنین در ابتدا باور نمی کرد که ما فامیلش هستیم. او فکر می کرد که ما جاسوس یا مامور هستیم که برای گرفتن اطلاعات از خانواده اش آمده ایم. او از ما سوالات زیادی می پرسید و ما را با چشمان بارانی خود نگاه می کرد. من برای اثبات هویتم، ساعت قدیمی را به او نشان دادم و گفتم که این ساعت را از پدربزرگم، جلال، به ارث برده ام. جلال یک مخترع بود که در زمینه زمان سنجی و زمان سفر کار می کرد. او ساعت قدیمی را خودش طراحی و ساخته بود و به من توضیح داده بود که چطور با آن سفر زمانی کنم.
نازنین با تعجب به ساعت نگاه کرد و گفت که پدربزرگش هم همین ساعت را دارد. او گفت که پدربزرگش هم یک مخترع است و در زمینه های مختلف علمی کار می کند. او گفت که پدربزرگش به تازگی به خارج از کشور رفته است و قبل از رفتن، به او گفته است که باید چیزی را به من بدهد. من پرسیدم که چه چیزی؟ نازنین گفت که نمی داند و فقط گفته است که وقتش فرا رسید، خودش می فهمد.
نازنین به من و فائقه لبخند زد و گفت که شاید ما واقعاً فامیلش هستیم. او گفت که خوشحال است که با ما آشنا شده است و دوست دارد با ما بیشتر صحبت کند. من هم خوشحال شدم و تشکر کردم. فائقه هم لبخند زد و گفت که من هم همینطور.
ما برای حل راز خانواده من، تصمیم گرفتیم که با پدربزرگم، جلال، تماس بگیریم. ما فکر می کردیم که او می تواند به ما بگوید که چرا این ساعت را به من داده است و چه ربطی به عکس های قدیمی دارد. ما شماره تلفن پدربزرگم را از نازنین گرفتیم و با خودرو هوشمند خود به یک تلفن عمومی رفتیم. ما با پدربزرگم تماس گرفتیم و صدایش را شنیدیم.
پدربزرگم صدای خوشحال و شادی داشت. او گفت که در لندن است و در حال کار بر روی یک پروژه علمی جدید است. او گفت که نمی تواند جزئیات آن را بگوید ولی به زودی نتایج آن را اعلام خواهد کرد. من به او گفتم که من احسان هستم و ساعت قدیمی را از او گرفته ام. پدربزرگم با تعجب به من پاسخ داد و گفت که چطور ممکن است؟ او گفت که ساعت قدیمی را هنوز در اختیار دارد و قصد دارد به من بدهد. من به او گفتم که من سفر زمانی کرده ام و در سال ۱۹۷۹ هستم. پدربزرگم با شوق به من گفت که عالی است و خوشحال است که سفر زمانی موفق بوده است.
پدربزرگم به من توضیح داد که ساعت قدیمی یک دستگاه سفر زمانی است که او با استفاده از نظریه های فیزیک و ریاضی خود طراحی و ساخته است. او گفت که ساعت قدیمی قادر است با تغییر فرکانس امواج الکترومغناطیس، فضا و زمان را خم کند و به گذشته و آینده برود. او گفت که ساعت قدیمی را به من می دهد چون من تنها فرزندش هستم که علاقه مند به علم و اختراع هستم. او گفت که می خواهد من هم بتوانم از سفر زمانی لذت ببرم و بیشتر بدانم.
پدربزرگم همچنین به من گفت که پروژه علمی جدیدش در مورد یک سنسور هوش مصنوعی است که قادر است به تشخیص و درمان بیماری های ژنتیکی بپردازد. او گفت که این سنسور را با همکاری دانشگاه لندن و شرکت شفا شوسا هوشمند در حال توسعه است. او گفت که این سنسور می تواند زندگی میلیون ها نفر را نجات دهد و یک انقلاب در علم پزشکی باشد.
پدربزرگم به من پیشنهاد داد که با او ملاقات کنم و پروژه اش را از نزدیک ببینم. او گفت که می تواند بلیط هواپیمای ما را تامین کند و ما را در فرودگاه لندن استقبال کند. من با شور و شوق قبول کردم و به فائقه خبر دادم. فائقه هم خوشحال شد و گفت که علاقه مند است با پدربزرگم آشنا شود و پروژه اش را ببیند.
،اما سفر زمانی ما به اینجا تمام نشده بود. ما هنوز باید راز خانواده من را حل می کردیم و بسته های خود را جمع کردیم و با خودرو هوشمند خود به فرودگاه تهران رفتیم. ما با خانواده مان خداحافظ کردیم و به آنها گفتیم که می خواهیم برای چند روز به لندن برویم و با پدربزرگم ملاقات کنیم. آنها هم موافقت کردند و به ما آرزوی سفر خوبی کردند. ما بلیط های هواپیمای خود را گرفتیم و به هواپیمای ایران ایر سوار شدیم. ما در حال پرواز به لندن بودیم.
در هواپیما، من و فائقه درباره سفر زمانی و پروژه پدربزرگم صحبت می کردیم. ما هر دو کنجکاو و هیجان زده بودیم. ما فکر می کردیم که چه چیزهای جالبی در لندن منتظر ماست. ما همچنین درباره خانواده من و عکس های قدیمی صحبت می کردیم. ما سعی می کردیم بفهمیم که چطور این عکس ها به دست ما رسیده اند و چه کسی آنها را فرستاده است.
پس از چند ساعت پرواز، ما به فرودگاه لندن رسیدیم. ما از هواپیما پیاده شدیم و به سالن استقبال رفتیم. در آنجا، پدربزرگم منتظر ما بود. او چشمان شاد و پیرایش تر و تمیز داشت. او لباس رسمی و خاکستری رنگ پوشیده بود. او با دیدن ما، دستانش را باز کرد و به سوی ما دوید.
پس از آغوش کردن پدربزرگم، او معرفی ما را به یک مرد و یک زن کرد که با او بودند. او گفت که آنها همکارانش در دانشگاه لندن و شرکت شفا شوسا هوشمند هستند. مرد یک فیزیکدان به نام دکتر جان بل بود که در زمینه نظریه های فیزیک کار می کرد. زن یک شیمیدان به نام دکتر الهام رضایی بود که در زمینه شیمی دارویی کار می کرد. آنها همگی به ما خوش آمد گفتند و با ما دست دادند.
پدربزرگم به ما گفت که او برای ما یک خودرو هوشمند تهیه کرده است و می خواهد ما را به هتل ببرد. او گفت که او برای ما یک اتاق رزرو کرده است و می خواهد با ما شام بخورد. او گفت که فردا صبح، ما را به دانشگاه لندن و شرکت شفا شوسا هوشمند می برد و پروژه اش را به ما نشان می دهد. من و فائقه با تشکر از پدربزرگم، قبول کردیم و با او به خودرو هوشمند رفتیم.
پدربزرگم در حال رانندگی، درباره لندن و جاذبه های آن صحبت می کرد. او به ما نشان میداد که چطور خودرو هوشمند را با صدای خود کنترل کنیم و چطور با سامانه ناوبری آن ارتباط برقرار کنیم. او همچنین به ما درباره پروژه علمی خود توضیحات بیشتری داد. او گفت که سنسور هوش مصنوعی اش قادر است با تزریق به خون، بپردازد پدربزرگم گفت که سنسور هوش مصنوعی اش قادر است با تزریق به خون، به تحلیل دیانای بپردازد و بیماری های ژنتیکی را شناسایی کند. او گفت که سنسور همچنین قادر است با استفاده از نانوذرات، داروهای مخصوص را به سلول های بیمار تزریق کند و آنها را درمان کند. او گفت که این سنسور می تواند برای درمان بیماری های مختلف، از جمله سرطان، دیابت، هموفیلی و بیماری های قلبی استفاده شود. او گفت که این سنسور یک نفرین برای صنعت داروسازی است و بسیاری از شرکت ها و دولت ها مخالف آن هستند.
پدربزرگم به ما گفت که او در حال حاضر در مرحله آزمایش بالینی سنسور خود است و نتایج آن را به زودی اعلام خواهد کرد. او گفت که او می خواهد من و فائقه را به عنوان داوطلبان آزمایش داشته باشد و ببیند که سنسور چطور بر روی ما عمل می کند. من و فائقه با تعجب به پدربزرگم نگاه کردیم و پرسیدیم که آیا این خطرناک نیست؟ پدربزرگم با خنده گفت که نه، این خطرناک نیست و تضمین می کند که سنسور به ما آسیب نخواهد رساند. او گفت که این فقط یک آزمایش علمی است و ما می توانیم در صورت عدم رضایت، آن را لغو کنیم.
پدربزرگم به ما پیشنهاد داد که با او به دانشگاه لندن برویم و آزمایش را شروع کنیم. او گفت که او در آنجا یک آزمایشگاه مجهز و مدرن دارد و می تواند سنسور را به ما تزریق کند. من و فائقه با تردید به پدربزرگم نگاه کردیم و با هم صحبت کردیم. ما هر دو کنجکاو و علاقه مند به پروژه پدربزرگم بودیم ولی همچنین نگران عواقب آن بودیم. ما سعی می کردیم بفهمیم که آیا این ارزش خطر کردن دارد یا نه.
پس از چند دقیقه بحث و تبادل نظر، ما تصمیم گرفتیم که با پیشنهاد پدربزرگم موافق شویم و آزمایش را انجام دهیم. ما فکر می کردیم که این فرصت منحصر به فردی است که نباید از دست بدهیم و شاید بتوانیم به پدربزرگم در پروژه علمی خود کمک کنیم. ما به پدربزرگم گفتیم که موافق هستیم و با او به دانشگاه لندن رفتیم.
پدربزرگم در دانشگاه لندن، یک آزمایشگاه بزرگ و پیشرفته داشت. آزمایشگاه پر از تجهیزات علمی و فن آوری بود. پدربزرگم ما را به آزمایشگاه برد و به ما معرفی کرد. او به ما گفت که این آزمایشگاه محل کار او و همکارانش است و آنها در آنجا روی سنسور هوش مصنوعی کار می کنند. او به ما تجهیزات مختلف را نشان داد و کارکرد آنها را توضیح داد. او همچنین به ما سنسور هوش مصنوعی را نشان داد و گفت که چطور آن را تولید کرده است.
پدربزرگم به ما گفت که برای تزریق سنسور، باید ابتدا یک تست خون از ما بگیرد و دیانای ما را شناسایی کند. او گفت که سنسور باید با دیانای ما همخوانی داشته باشد و در صورت عدم همخوانی، ممکن است باعث عوارض جانبی شود. او گفت که تست خون فقط چند دقیقه طول می کشد و دردی ندارد. من و فائقه با ترس به هم نگاه کردیم ولی با پدربزرگم موافقت کردیم.
پدربزرگم با استفاده از یک سرنگ خودکار، یک نمونه خون از بازوی من گرفت. سرنگ خودکار قادر بود خون را به صورت الکترونیک به آزمایشگاه این بود داستان من در سال ۲۰۵۲. یک داستان تخیلی از آینده ای که شاید هرگز واقعیت نشود. اما من همیشه امیدوارم که آینده ای روشن، شاد و پر برکت برای خودم، خانواده ام، دوستانم و همه مردم داشته باشم. من همیشه سعی می کنم به رویای خود نزدیک تر شوم و به خود و دیگران کمک کنم و امیدوارم که روزی با دختری مثل فائقه آشنا شوم و از زندگی با او لذت ببرم.
پدربزرگم با استفاده از یک سرنگ خودکار، یک نمونه خون از بازوی من گرفت. سرنگ خودکار قادر بود خون را به صورت الکترونیک به آزمایشگاه ارسال کند و دیانای من را شناسایی کند. پدربزرگم به ما گفت که این سرنگ خودکار یکی از تجهیزات جدید شرکت شفا شوسا هوشمند است و قادر است به تشخیص بیماری ها و تجویز دارو بپردازد. او گفت که این سرنگ خودکار را با همکاری دکتر الهام رضایی طراحی و ساخته است.
پس از چند دقیقه، پدربزرگم نتایج تست خون من را در یک صفحه نمایش بزرگ نشان داد. او به ما گفت که دیانای من با سنسور همخوانی دارد و مشکلی نیست. او به ما گفت که حالا می تواند سنسور را به من تزریق کند و آزمایش را شروع کند. من با ترس به صفحه نمایش نگاه کردم و پدربزرگم را پرسیدم که چطور سنسور روی من عمل می کند؟
پدربزرگم به من توضیح داد که سنسور می تواند با سلول های خون، بافت ها، اعضا و حتی مغز من صحبت کند و وضعیت آنها را بررسی کند. او گفت که سنسور می تواند هر گونه بیماری ژنتیکی را شناسایی کند و در صورت لزوم، داروهای مخصوص را به آنها تزریق کند. او گفت که سنسور همچنین قادر است به افزایش توانایی های شناختی و حافظه من بپردازد و من را باهوش تر کند.
پدربزرگم به من گفت که برای تزریق سنسور، باید یک سرنگ دیگر از من بگیرد و سنسور را در آن قرار دهد. او گفت که سرنگ دارای یک سامانه نانوذره است که قادر است سنسور را به خون من انتقال دهد. او گفت که تزریق سنسور فقط چند ثانیه طول می کشد و دردی ندارد. من با ترس به سرنگ نگاه کردم و پدربزرگم را پرسیدم که آیا مطمئن است؟
پدربزرگم با خنده گفت که بله، مطمئن است و نگران نباشم. او گفت که این آزمایش بسیار مهم و جالب است و ما می توانیم از نتایج آن لذت ببریم. او گفت که او هم همین آزمایش را روی خودش انجام داده است و هیچ مشکلی نداشته است. او گفت که او حالا باهوش تر و جوان تر شده است و حافظه اش هم بهتر شده است.
پدربزرگم با افتخار به ما گفت که سنسور یک داروی هوشمند است که می تواند هر بیماری را درمان کند. او گفت که سنسور با تشخیص ژن های مسئول بیماری، مولکول های درمانی مناسب را تولید و تزریق می کند. این روش جدید علم ژنتيک است که او در حال تحقيق بود. فائقه با تعجب قبول کرد و پدربزرگم سنسور را به بازوي او تزريق كرد. بعد از چند لحظه، من حس كردم كه يك نور آبي در دستگاهي كه پدربزرگم نگه مي داشت روشن شد. او به ما گفت كه اين نشانه اي است كه سنسور با موفقيت كار خود را انجام داده است. سپس او به ما گفت كه حالا وقت آن است كه به زمان خودمان برگرديم. او ما را به يك اتاق پشتي برد و يك ماشين عجيب و غريب را نشان داد. او گفت كه اين يك ماشين زمان است كه او با استفاده از سنسور ساخته است. او گفت كه سنسور قادر است با تغيير فركانس هال ها، فضا و زمان را خم كند و ما را به هر زماني كه بخواهيم ببرد. من و فائقه با تعجب و هيجان به هم نگاه كرديم و پذيرفتيم كه با پدربزرگم سفر كنيم
پدربزرگم با خنده به ما گفت که ماشین زمان آماده است و ما را به سوی یک صندلی بزرگ کشید. او گفت که ما باید کلاهک هایی را که روی صندلی قرار داشتند روی سرمان بگذاریم. این کلاهک ها با سنسور هماهنگ بودند و می توانستند مغز ما را با فرکانس هال همگام کنند. او گفت که ما باید به زمان خودمان فکر کنیم و سنسور به ما کمک می کرد تا به آنجا برسیم. من و فائقه با ترس و هیجان به هم نگاه کردیم و کلاهک ها را روی سرمان گذاشتیم. پدربزرگم گفت که آماده باشیم و دکمه ای را فشار داد. من حس کردم که همه چیز دور و برم محو شد و فقط صدای پدربزرگم را شنیدم که به ما خداحافظی می کرد.
بعد از چند لحظه، من چشمانم را باز کردم و خودم را در یک اتاق بزرگ و پر از صفحات نورانی دیدم. فائقه هم در کنار من بود و با تعجب به اطراف نگاه می کرد. یک صدای زنانه از بلندگو پخش شد و گفت: «خوش آمدید به شرکت داروسازی سنسور، شعبه تحقیقات زمان سفر. شما دو نفر اولین زمان سفرکننده های تاریخ هستید. لطفا از صندلی بلند شوید و به ملاقات ما بپردازید.» من و فائقه با شوک از صندلی بلند شدیم و به سوی در رفتیم. در باز شد و چند نفر با لباس های عجیب و غریب در حال انتظار ما بودند. آن ها با لبخند به ما خیر مقدم گفتند و گفتند که آن ها همکاران پدربزرگ من هستند و از تحقیقات او اطلاع دارند. آن ها گفتند که پروژه سفر در زمان ۸۱ سال پیش شروع شده بود و پس از موفقیت آزمایشات بالینی، تصمیم گرفته بودند دو نفر را به عقب در زمان بفرستد
همکاران پدربزرگم ما را به یک تور از شرکت داروسازی سنسور دعوت کردند. آن ها گفتند که این شرکت یکی از بزرگترین و پیشرفته ترین شرکت های داروسازی جهان است و برای درمان بسیاری از بیماری های ناشی از جهش های ژنتیکی مسئول است. آن ها ما را به آزمایشگاه های مختلف بردند و نشان دادند که چگونه با استفاده از سنسور، می توانند سلول های بدن را ویرایش کرده و خصوصیات مورد نظر را به آن ها ببخشند. من و فائقه با تعجب و شگفتی به تکنولوژی های جدید نگاه می کردیم. مثلاً دیدیم که چگونه می توان با سنسور، قدرت بینایی را افزایش داد، چگونه می توان با سنسور، سلول های سرطانی را نابود کرد، چگونه می توان با سنسور، عمر انسان را طولانی تر کرد و … . آن ها همچنین ما را به بخش زمان سفر بردند و گفتند که این بخش یکی از محرمانه ترین و جذاب ترین بخش های شرکت است. آن ها گفتند که با استفاده از سنسور، می توانند فضا-زمان را خم کرده و به هر زمان و مکانی که بخواهند سفر کنند. آن ها گفتند که این فناوری برای تحقیقات تاریخی، فرهنگی و علمی استفاده می شود و همچنین برای تأثیرگذاری مثبت بر آینده. من و فائقه با حیرت به آن ها گوش می دادیم و سوالات زیادی در ذهنمان داشتیم.
امیدوارم از خواندن داستان من لذت برده باشید. در داستان های من وقایع فقط در داستان رخ داده اند و تخیلی هستند تشابه اسم ها و ... اتفاقی است و داستان فقط یک تخیل بوده و هیچ ارتباطی با واقعیت ندارد.
در انتها خوشحال می شوم از شما چند سوال بپرسم تا از نظرات شما آشنا شوم:
چه نظری در مورد داستان من دارید؟
چه داستان تخیلی خودتان را درباره آینده بگویید؟
چه آرزو و رویایی برای آینده خود دارید؟
چه کارهایی برای رسیدن به آرزو و رویای خود انجام می دهید؟
در ضمن، فائقه شخصیت تخیلی است و من فقط از عناصر عشق و … برای جذابتر شدن داستان استفاده کردم. من امیدوارم که روزی با دختری مثل فائقه آشنا شوم و از زندگی با او لذت ببرم. اما تا آن زمان، من به تخیل خود راضی هستم. 😊🌹
این پایان داستان من است. یک پایان شیرین و خوشایند که نشان می دهد که من هنوز امیدوار و رویادیده هستم. یک پایان که نشان می دهد که من علاقه مند به گفتگو و شنیدن نظرات شما هستم. یک پایان که نشان می دهد که من دوست دارم با شما به اشتراک بگذارم و از شما چیز های جدید یاد بگیرم.
پس لطفا نظرات خود را با من در مورد داستان من و داستان خودتان بگویید. من منتظر پاسخ های شما هستم. 😊
Bachelor of Mathematical Sciences 1354, Invited Professor at Islamic Azad University since 1368, currently an independent theoretical physics researcher
1yدرود بر شما یک داستان تخیلی جالبی است. اما با قوانین علمی سازگار نیست. موفق باشید